«هجدهم مه ۱۵۰۶. میکل آنژ بوئوناروتی، ایستاده بر میدانگاه کوچک، کلیسایی را می نگرد که تا پنجاه سال پیش، هنوز مرکز مسیحیت بود. او به کنستانتین، به ژوستینین، به ردای ارغوانی امپراتورها و به صلیبی ها و تا حدی بربرها فکر می کند که سوار بر اسب وارد و با انبوه اشیای متبرک بازمانده از قدیسین خارج شدند.
میکل آنژ، بیست سال بعد از آن روز، هنگام طراحی گنبد کلیسای جامع سان پیترو، به گنبد این ایاصوفیه فکر خواهد کرد که اکنون نمای آن را از میدانی می بیند که در آن، اهالی استانبول، با صدای موذن به سوی نماز عصر می شتابند.» ( قسمتی از متن کتاب)
یک: از غرب به شرق و برعکس!
رابطه غرب با شرق، رابطهای ابدی است. پیچیده و پر از افت و خیز. سیاستمدارانشان با هم سر جنگ داشتهاند و هنرمندانشان دل به زیباییهای سرزمینهای یکدیگر سپردهاند. گروهی به جستوجوی پول و ثروت و جهانگشایی و فتح، لشکر به دیگر سو کشیدهاند و گروهی دیگر، در ابری از کلمات شاعرانه و رنگ و عکس و فیلم، مفتون زیباییهای سحرانگیز نورها، رنگها و چمنزارها شدهاند. شرق برای غرب، همچون نقاشی اوریانتالیستها، سرشار از شگفتی و زیبایی بوده و غرب برای شرق، سرزمین رؤیاها. از میان این همه، تاریخی سر برآورده که ماندگاریاش به لطف و مهر هنرمندان این دو سوی ماجرا بوده است، وگرنه از چالش میان سیاستمداران شرق و غرب، جز بوی خون و مرگ و ویرانی، چیزی برنیامده است. پس آنچه شایسته قدردانی است، مهربانی هنرمندان جهان با یکدیگر است که سیاست در مراوده شرق و غرب، هرگز جز مرگ، طفلی نزاییده!
دو: داوینچی، میکل آنژ
این دو اسطوره قرن شانزدهم در عرصه نقاشی و پیکرتراشی (و بسیار زمینههای دیگر) اگر چه به «همه چیدان» مشهور بودند و با هم اختلاف نظرهای بسیاری داشتند، اما در یک مسئله با هم مشترک بودند و آن، ناتمام گذاشتن بسیاری از پروژهها و کارهایی بود که قبول میکردند! شاید همین مسئله بود که موجب میشد تا به خصوص میکل آنژ هیچ وقت کسی را به شاگردی نپذیرد، زیرا نمیخواست کارهای ناتمامش، مُهری غیر از اسم او را بر خود داشته باشد.
سه: ماتیاس اِنار
نویسندهای فرانسوی، پنجاه و یکی دو ساله، برنده جایزه گنکور ۲۰۱۵ (برای کتاب «قطبنما»)، نویسنده چند فیلمنامه سینمایی و تلویزیونی و عاشق شرق و سفر که مدتی را نیز در تهران به سر برده و ترکیه را دیده بوده و حس و حال جاری در آن سرزمین را دوست داشته، حالا دست به نوشتن کتابی میزند؛ آمیزهای از واقعیت و تخیل. داستان میکلآنژ جوان که برای تکمیل کار نیمهتمام داوینچی در طراحی پل گالاتا، وارد قسطنطنیه می شود و آنچه بر او در این سرزمین میگذرد.
چهار: با آنها، از جنگها، شاهها و فیلها بگو
داستان، روایتی ساده است، از ورود میکل آنژ به سرزمینی که آن را نمیشناسد، اما به سفارش سلطان بایزید، قرار است پلی را طراحی کند که دو قسمت قسطنطنیه را به هم پیوند دهد. کاری که داوینچی از پس آن برنیامده بود و ایدهاش را سلطان عثمانی نپسندیده بود.
روایت، ساده و خطی است. نویسنده همراه با میکل آنژ، تجربه چند روز زیستن در قسطنطنیه را با خواننده در میان میگذارد و او را در چالش هنرمند با موضوعش شریک می کند. اینکه این پل، چه ویژگیهایی باید داشته باشد و چگونه باید جغرافیا و فرهنگ و سنت و خلاقیت را با هم درآمیخت تا به آنچه باید رسید. تجربه زیست در قسطنطنیه و آشنایی با فرهنگی عجیب و در عین حال جذاب و شگفتیآور، برای هنرمندی که از غرب میآید و مهربانانه و خلاقانه به شرق مینگرد.
پنج: از فرانسه به فارسی
کتاب «با آنها، از جنگها، شاهها و فیلها بگو» را مسعود سنجرانی از فرانسه به فارسی برگردانده؛ با صبر، حوصله و دقت به جزئیات. لحن ترجمه، فاخر است و به زبان زمان وقوع داستان، نزدیک. سنگینی و وقار ساختههای میکل آنژ را دارد و تلاش مترجم برای رسیدن به یک لحن و حس ویژه و مرتبط با موضوع، از پس کلمات و جملات حس میشود. اینکه بتوانی در برگردان یک متن، حس زمان وقوع داستان را هم بازسازی کنی، اتفاق سادهای نیست. تجربه و تبحری خاص و ویژه میطلبد که مترجم، این ویژگی را به خوبی داراست و میتواند خواننده را به خوبی در اتمسفر جاری در قسطنطنیه آن سالها، به قدم زدن وادارد.
شش: میکل آنژِ تنها
هنر، مستندسازی یک رویداد نیست. خلق دنیایی است تازه با آجرهایی که از دیوار گذشته کندهای. در سفری که با میکل آنژ و در قسطنطنیه قرن شانزدهم داری، چیزی جز تنهایی هنرمند نمییابی. میکل آنژ، شمایلی است از هنرمند سرگردان و نیازمند همه دوران. کسی که تلاش میکند تا در عین نیازمندی به پول، بینیاز باقی بماند و در عین پذیرش یک اثر سفارشی، رد پایی خلاقانه از خود به جای بگذارد. «با آنها، از جنگها، شاهها و فیلها بگو» داستان میکل آنژ نیست، داستان کشف و شهود در زیستن هنرمندی است که دنیا را جایی زیباتر، بهتر و مهربانتر برای زندگی میخواهد و... نمییابد!
نظر شما